تجربه ی من

پروانه / نزار قبانی

بیا تا ابد همینگونه برانیم باران و برف پاک کن های ماشین، ترانه خوان باشند و پیشانی ی کوچکت بر سبزه زار سینه ام پروانه ی آفریقایی رنگارنگی باشد که پرواز را فراموش کرده است ... ...
19 دی 1391

Se7en - 1995 - David Fincher

آدم راحت تره تویمواد مخدر غرق بشه تا اینکه بخواد حریف زندگی بشه...   دزدیدن چیزیکه میخوای از کسب کردن اون راحت تره...   همینطور تنبیهبچه از تربیت کردنش راحت تره...   عشق هزینهداره و پشتکار و زحمت میخواد... Se7en - 1995 -David Fincher ...
18 دی 1391

نشانی خانه‌ات کجاست؟ از "سید علی صالحی"‎

  اين صبح، اين نسيم،اين سفره‌ی مُهيا شده‌ی سبز،   اين من واين تو، همه شاهدند که چگونه دست ودل به هم گره خوردند... يکی شدند و يگانه   تو از آنسو آمدی و او از سوی ما آمد،   آمدی و آمديم   اول فقط يکدلْ‌ دل بود، يک هوای نشستن و گفتن   يک بوی دلتنگو سرشار از خواستن، يک هنوز باهمِ ساده   رفتيم و نشستيم،   خوانديم وگريستيم   بعد يکصدا شديم،هم ‌آواز و هم ‌بُغض و هم‌ گريه همنَفس برای بازتا هميشه با هم بودن   برای يک قدم‌زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته برای يک خلوتِدل‌ْ‌خاص، برای يک دلِ سير گريه کردن... برای همسفر همي...
18 دی 1391

از "محمود معتقدی"

آسمان های شمال میان دقیقه های تو بدل به رنگین کمانی تازه می شوند پیراهنت انگار پرچمی است در کوچه باغ های باد و آینه جادوی چشم هایی که به صلحی دوباره می رود بازمانده ی عصر عاشقی هایت چه کسی به شانه های تو می رسد؟ "محمود معتقدی" ...
18 دی 1391

وقتی که من بچه بودم از " اسماعیل خویی"

وقتی که من بچهبودم، پرواز یک بادبادک   می بردت ازبام های سحرخیزی پلک   تا نارنجزارانخورشید.   آه،   آن فاصلههای کوتاه .   وقتی که منبچه بودم،   خوبی زنیبود که بوی سیگار می داد،   و اشکهایدرشتش از پشت آن عینکذره بینی   با صوت قرآنمی آمیخت.   وقتی که من بچهبودم،   آب و زمینو هوا بیشتر بود،   وجیرجیرک   شب ها   درمتن موسیقیماه و خاموشی ژرف   آواز می خواند.   وقتی که من بچهبودم،   لذت خطی بود   از سنگ   تا زوزه آنسگ پیر و رنجور.   آه،   آن دستهایستمکا...
17 دی 1391

از "حمید رضا هندی"

صدایت را بالاببر   اما نه آنقدر   که تمام باورهایقدیمی ام از مو نازکتر شوند..   .   .   .   قرارمان بود..،   که بیخیالتمام مباداهای فردا   (تمام رفتن ها و هرگز نماندنها)   هــــــــــوایبارانی هم را داشته باشیم..   قرار مانبود..،   لیوان مان،نیمه خالی نداشته باشد..     بیا قرار بگذاریم   انتهای هردعــــــوا   جای چمـــــــدان،دست هم را بگیریم   و در قامتیکدیگر قدم بزنیم   تا دل چمدانها، هرگز از مقصدهای آلزایمر گرفته پر نباشد..     میدانی..   ابری که میشوی، زیر ب...
17 دی 1391

از "زهره طغیانی "

خیالم را که میهمان باشی ، زنبق های شعر از کویر واژگانم می شکفد . به اِعجازی شاعر عشق تو می گردم . و در عروجی نورانی ؛ یاد تو ؛ در صندوقچه ی سربه مُهر قلبم ، فرود می آید ... مگو بازی با کلمات است ! این احساس است که به مصاف آمده است . قهرت را غلاف کن ... "زهره طغیانی " ...
17 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد